داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
از زمانی که زنان یک انگشت را در دهان میگذاشتند تا صدایشان را موقع صحبتکردن با مثلاً مرد نامحرم تغییر دهند صدها سال گذشته، اما همچنان ما در کشوری زندگی میکنیم که صدای آواز زنان ممنوع و حرام است. مسافر امروز، سومین زنی است که در این مدت سوار کردهام و بهخاطر اینکه دلش میخواهد آزادانه بخواند، دارد ترکِ وطن میکند. داستان یکی از آنها را در شمارههای قبل برایتان نوشتهام. همان زنی که در میانسالی هوای رفتن و خواندن داشت. مدام میخندید و پس از مرگ شوهرش به فکر افتاده بود برود انگلیس پیش دخترش و رؤیایش را دنبال کند.
نیمی از جمعیت ایران را زنها تشکیل میدهند. پس میتوان گفت نیمی از جمعیت ما حق آوازخواندن ندارند. نسترن سالهای بسیاری را در حسرت این مانده که بتواند آزادانه آواز بخواند. او فقط علاقهمند به آواز نیست یا اینکه فقط صدایش خوب باشد. نسترن معلم آواز است. در آموزشگاه موسیقی به خانمها آواز درس میدهد. در گروه کُرِ چند خوانندهٔ معروف مرد بوده است. اما هرگز نتوانسته تکخوانی کند. مگر یکبار که کنسرتی برای بانوان برگزار شده بود. روزهای عمرش در این سودا گذشته و حالا چهلساله است.
«در چهارده سالگی آنقدر عاشق آوازخواندن بودم که شبها بچههای محل را جمع میکردم و برایشان میخواندم. گاهی آخر شب خواهر بزرگترم که رانندگی بلد بود، ماشین پدرم را بر میداشت، من و مادرم را بیرون میبُرد. من سرم را از پنجره ماشین بیرون میکردم و آواز میخواندم. آن روزها شرایط خیلی بدتر از الان بود. مادرم توی صورتش میزد که الان میآیند ما را میگیرند و میبَرند و شلاق میزنند. تمام سالهای جوانیام به یادگیری موسیقی گذشت. دانشگاه موسیقی رفتم. شاگردی پریسا خوانندهٔ بزرگ را کردم. نواختن پیانو، سهتار و تار را یاد گرفتم. ازدواج نکردم. شاید باورت نشود حتی عاشق نشدم. دنیای من در موسیقی و آواز خلاصه میشد و بس! یادم است سال ۱۳۷۵ وقتی ۱۵ساله بودم از پدر و مادرم خواستم مرا کلاس سهتار بگذارند. وقتی ساز روی دوشم بود، مردم یکجوری بهم نگاه میکردند. بارها در گروه کُر خوانندههای مطرح مرد بههنگام کنسرتهایشان بودم و حسرت میخوردم که چرا من نباید مقابل این جمعیت تَکخوان باشم.
این محدودیتها آزارم میداد، اما لحظهای مرا از رسیدن به هدفم ناامید نکرد. تمام تلاش و توانم را برای این کار گذاشته بودم. کلاس آواز میرفتم، تمرینهای روزانهام را داشتم و اصلاً برایم مهم نبود که مثلاً نمیتوانم کنسرت بگذارم. تنها به این فکر میکردم که باید تمام این آموزشها را ببینم و تا میتوانم خودم را وقف موسیقی کنم تا روزی که بتوانم یک خوانندهٔ مستقل شوم. به خودم میگفتم به تلاشت ادامه بده و هیچوقت از مسیرت منحرف نشو. بالاخره سختکوشیهایت به نتیجه میرسد. الان شش سال است که خودم استاد شدهام و آواز درس میدهم. یکبار برای بانوان کنسرت گذاشتند، چند خوانندهٔ زن بودند و من هم تکخوانی داشتم. نمیتوانم وصف کنم که چه لذتی داشت. اما مدام از خودم میپرسیدم چرا فقط باید برای زنها بخوانم؟ گاهی بهنظر میرسد که چیزها دارند از هم میپاشند، اما در واقع دارند در جای درست خود قرار میگیرند. آن شب برای من لحظهای بود که تصمیمم را گرفتم. آن شب با تمام وجودم لذت صحنه را چشیدم و این به من شجاعت داد. از تشویق تماشاچیان مست شدم. همان شب تصمیم گرفتم از ایران بروم. دلم میخواست بارها و بارها آن لذت ناب را تجربه کنم. تا قبل از آن نمیدانستم چه لذتی دارد؛ تنها مقابل تماشاچی بایستی. میکروفن جلوی تو باشد. نورها روی تو بتابند و تو بخوانی و بخوانی!»
میگوید خودش آهنگ هم میسازد. برای یکی از اشعار حافظ آهنگی ساخته است. میپرسد دوست دارم برایم بخواند؟ جواب میدهم نیکی و پرسش؟ ظهر داغ اواخر خرداد است. شیشههای ماشین را بالا داده و کولر را روشن کردهام. شروع به خواندن که میکند حس میکنم از زمین کَنده میشوم. واقعاً صدایش زیباست. انگار که فرشتهای بخواند. صدایش آرامش را به رگهایم تزریق میکند. دلم میخواست صدایش را ضبط کنم. انگار که الههای از یک سرزمین اساطیری دور میخواند:
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وَه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
وقتی تمام میشود، چند لحظه مکث میکنم. چشمانم خیس شده است. با تمام وجود برایش کَف میزنم. او باید برود. چرا بماند؟ بماند که این صدای جادویی را در پستو نهان کند؟ او باید برود. خیلی پیشتر از اینها باید میرفت. خوشحالم که دارد میرود. دارد میرود اما بهقول خودش نه با رضایت قلبی:
«به رفتن که فکر میکنم، گلویم فشرده میشود. بغض میکنم. قلبم درد میگیرد. چون کاری را بلدم و دوست دارم انجام بدهم اما امکانش نیست، دوست دارم کنسرت برگزار کنم و روی صحنه بروم، اما اجازهاش را ندارم. دوست داشتم میتوانستم این شعر حافظ را با آهنگی که خودم ساختهام روز حافظ در حافظیه اجرا کنم. اما مجبورم بروم. مگر چند سال دیگر میتوانم بخوانم؟ آزاردهنده است که نتوانی در کشور خودت آزادانه بخوانی. مخاطب و همدل و همزبان من اینجاست. درست است که هموطنان زیادی در خارج از کشور زندگی میکنند، اما بیشتر مخاطبان من اینجا هستند. اگر قرار است کاری انجام بشود، باید اینجا باشد؛ داخل ایران. ولی میدانم اگر بهدنبال آنچه که میخواهم نروم، هرگز بهدستش نمیآورم و سالهای بعد افسوس فرصتهایی را خواهم خورد که از آنها استفاده نکردم.
اینجا حتی تبلیغات هم برای خوانندگان زن میسر نیست. گاهی فکر میکنم کنسرت بانوان شبیه به اندرونی حرمسرایی است که از آن هیچ صدایی بیرون نمیآید و باید خودشان برای خودشان بخوانند و خوش باشند.
فکر نکنید فقط منم که این وضعیت را دارم. کم نیستند زنانی که خواندن تمام زندگی آنهاست. اما همه سرخورده شدهایم. خستهایم و در حسرت آوازخواندن مثل پرندهای که در قفس است و خودش را به در و دیوار میکوبد. من دارم میروم. اما خیلی از آنها نمیتوانند بروند. ناگزیرند به ماندن و صدا را در گلو خفهکردن. از داستان هر کدامشان میشود یک رُمان نوشت. بغضی که در گلو دارند تسکینپذیر نیست. آنها عاشق خواندناند و تنها خواستهشان این است که مانند همنوعانشان در کشورهای دیگر فارغ از جنسیتشان به آنها مجال آوازخواندن داده شود. خواستهٔ زیادی است؟ میخواهم آزادانه بخوانم. توقع زیادی دارم؟ میدانم که سختترین زمانها، به بهترین لحظات زندگیات منتهی خواهند شد. در پایان، تمام این سختیها به نتیجه میرسد. شک ندارم.»
جواب میدهم که از ته دلم آرزو دارم خیلی زود به آرزویش برسد. دوباره لذت خواندن را تجربه کند و بارها و بارها آلبوم موسیقی منتشر کند و روزی، در حافظیه همین غزل حافظ را که برای من خواند و دلم را لرزاند، برای جمعیت عظیمی بخواند و دلشان را بلرزاند. میدانم نسترن جزو آن دسته از مسافران بهشت است که هرگز از یاد نخواهم برد و یادش در قلبم حک خواهد شد. نسترن با آن صدای آسمانی! قبل از آنکه پیاده شود در وصف صدایش شعری از استاد شفیعی کدکنی برایش میخوانم:
اگر میشد صدا را دید
چه گلهایی… چه گلهایی!
که از باغِ صدای تو
به هر آواز میشد چید
اگر میشد صدا را دید